-
استاد
پنجشنبه 17 بهمنماه سال 1387 09:15
یه چیز تو مایه های سلام منو که می بینی عمرأ برم و برنگردم ای بابا ، این همه سال زندگی کردیم که نشون بدیم زندگی فقط لحظه های تلخش نیست به دور و برت که نگاه کنی کلی سوژه می بینی واسه خنده ، باور نداری ... باشه، مثال می زنم. برو سراغ مامانت... ببین داره چیکار میکنه ... دیدی ؟ حتمأ حواسش رو کاملأ جمع کرده تا راز رهایی از...
-
جهان اولی که میگن اینحاسا !
سهشنبه 14 اسفندماه سال 1386 22:01
شلام شلام نه بابا معتاد نشدم ای بابا نه به خدا دوست پسرم نگفته حق نت نداری ( دوست پسرم کجا بود ) خوب هولم نکنید ٬ می گم الآن ... ما هم خارجکی شدیم آخه خیر سرمون یعنی از لهجم نفهمیدی ؟ ببخشید اگه نمیتونم خوب فارسی ( منظورش انگلیسیه ) صحبت کنم ! می دونم دلتون خیلی برام تنگ شده بود ٬ دوست داشتن و دلتنگی که خجالت کشیدن...
-
جنگ و جبهه
جمعه 25 خردادماه سال 1386 18:33
سلامی به گرمی لبخند روی لباتون همگی خوبید دیگه ایشالا ؟ میگم حتما یه چیزایی تا حالا در مورد جنگ و جبهه و شهادت و این حرفا شنیدید ، حتی خیلیاتون فیلمای جنگی ایران رو هم دیدید . خوب توی اون زمان ( هشت سال دفاع مقدس" امیدوارم توی تعداد سالها اشتباه نکرده باشم" ) جوونای خیلی زیادیو از دست دادیم یه عده شهید می شدن ، یه عده...
-
سینا و شوخی
چهارشنبه 23 خردادماه سال 1386 14:34
طبق معمول همه ی شبای تابستونی اون شبم به لطف دعوت یکی از دوستان وارد یه کنفرانس اینترنتی شدیم داشتیم می گفتیم و می خندیدیم که یه صدایی به گوشم خورد که تا اون شب نشنیده بودم صداش تقریبا هم سن و سال خودم می زد ، اصولا با هم سنام زیاد جور نیستم آخه بحث کل کل بینمون می افته ، منم که خدای کل کل ... اما این بار وضع فرق می...
-
مبارزه و بازگشت
دوشنبه 21 خردادماه سال 1386 02:57
سلام به روی ماهتون خوبید ان شاءالله ؟ منم خوبم ، خدا رو شکر ، هنوز نفسی میاد و راحت میره تورو خدا ببخشین و فحشم ندین ... میدونم الآن بهم میگین مارو هم به مسخره گرفته . می یاد یه پست میده بعدم یهو غیبش میزنه و انگار نه انگار ! خداییش ازونجایی که اصولآ شیطونک دختر دروغگویی نیست مروری توی حوادث سال ۱۳۸۵ می کنه و دلیل...
-
سرم بی وقت
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1385 11:18
سامو علیک از اون جا که شیطونک خیلی وقت پیش قول داده بود ۱ هفته یک بار به روز بشه با اینکه امکان نوشتن مطلب جدید خیلی کم بود اما شیطونک بدقولی نکرد ! کلی ذوق کردیم که قراره بریم خونه خاله و تا قبل از روزی که کلاس داریم اونجا تلپ باشیم زد و ما رفتیم خونه ی همسایه ! حالا خونه ی همسایه به جهنم ... شوهرش مریض بود ما هم که...
-
بچه داری
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1385 01:43
آقا سلام عیدتون مبارک خوبید ؟ عید و تعطیلات و مسافرت خوش گذشت ؟ مال ما که افتضاح بود . زد و پسر دایی جوون مادرم ۱۱ فروردین توی ۲۶ سالگی به خاطر خود سوزی مرد . خیلی جوون بامرام و باحال و مهربونی بود خدا رحمتش کنه ! من بیچاره مجبور شدم برای اینکه خالم به ختم و این حرفا برسه برم خونشونو آریانا رو نگه دارم ! کلی بچه داری...
-
نیش زنبور
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1384 16:27
یه سلام دیگه به شما دوستای باحال خودم ! امروز من با اینکه هیچ وقت شبکه ی 4 رو نگاه نمیکردم بر حسب اتفاق چون داشت یه مگسو نشون میداد روی کانال 4 استپ زدم و با دقت به حرفای آقاهه گوش دادم . یارو میگفت : در سال 700 میلیون انسان بر اثر نیش حشرات مریض میشن و از بین هر 10 انسان یک نفر به خاطر اون بیماری میمیرن . موندم حالا...
-
ای خدا امان از دست این عاشق بازار
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1384 21:11
سلام به دوستای گلم . خوبید ؟ بچه ها نمیدونید چه چیزا که تو جامعه ی ما نمیشه و ما بی تفاوت از کنارشون عبور میکنیم ! چون به من نمیاد که زیاد جدی باشم میشم همون صبایی که همیشه براتون از خاطرات شیرینش میگفت ! چند وقت پیش با یکی از دوستام به اسم آذر پاشدیم رفتیم کافی شاپ دور و بر خونه ی ما که پاتوقمونه . سفارش بستنی و شیر...
-
مراسم عزاداری در تهران
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1384 17:17
روزها گذشت تا اینکه یه محرم دیگه هم اومد بهش نمیگن که محرم .... میگن سور دختر پسرا ! خدا قرین رحمت کنه اونایی که نذری میدن ؛ واقعاْ یه شیکم سیر قیمه پلو خوردیم . روز تاسوعا که میشه شب عاشورا خیابونا هیچ اثری از عزاداری توی خیابونا نبود البته حول و هوش ساعت ۱۱ شب یکی دو تا دسته دیدم ! روز عاشورا هم که هر چی دختر پسر...
-
این پست فقط به خاطر نفیسه جونمه !
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1384 20:19
به قول یکی از بچه ها : این پسرها به چه دردی میخورن ! و یا به قول یکی دیگه از بچه ها : Boy Are Toys . ولی حالا به قول این بچه ها یا به قول اون بچه ها متن امروز هیچ ربطی به اینا نداره ! یه روز بر حسب اتفاق مامانمینا تصمیم گرفتن برن جمهوری و قیمت جدید وسایل برقی سامسونگ رو از مغازه های اونجا بگیرن ! منم که کشته مرده ی...
-
الکس و چاقو
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1384 01:55
یادمه سال اول دبیرستان بودم که اواخر سال بعد از امتحاناتمون مدرسه منحل شد . همه ی بچه ها خیلی دپرس شدن ُآخه خیلی مدرسه بی در وپیکری بود ... کسی توش میمردم مدیر نمیفهمید ! سال دوم دبیرستان به اتفاق چند تا از دوستام رفتیم یه مدرسه غیر انتفاعی که ماشاالله یه مدیر داشت ۲ برابر هایده رفتم توی کلاس و خوب چون جلسه ی اول بود...
-
جفت گیری بی موقع
یکشنبه 13 آذرماه سال 1384 13:49
یادمه تا اونجایی که ۱۵ یا ۱۶ سالم بود توی خونواده ی مادرم تک نوه ی دختری بودم ... حال میکردم ... یه دونه بودم و همه دوسم داشتن تا اینکه خبر رسید داییم توی برزیل ازدواج کرده و اسم زنش آملیا هستش خوب قطعاً همه خوشحال بودن منم همینطور چون داییمو خیلی دوست داشتم . ۱ سال بعد از ازدواج دایی ، یه روز داییم زنگ زد و خبر حامله...
-
من و مریم
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 15:34
یادمه وقتی خیلی کوچیکتر بودم ، وقتی که همش 5 سالم بود با خانواده ی عمو کوچیکم خیلی صمیمی بودیم (عمو نادر ) . عموم 3 تا دختر داشت و 2 تا پسر که کم سن و سالترین بچش مریم دخترش بود که 2 سال از من کوچیکتر بود . مریم خیلی لوس و نونور بود مخصوصاً اینکه بچه مایه دارم بود ( فکر نکنید من عقده ی پول دارما ) یه سال ( 5 سالم بود...
-
خاطرات کنار دریا
دوشنبه 7 آذرماه سال 1384 17:50
خاطره ی مربوط به این عکس ... : ۱۰ سالم بود که مامانمینا گفتن حالا که تعطیلات عیده بریم مشهد و برگشتنیم بریم شمال ... من و داداشم که از خدامون بود ( داداشم از من ۴ سال بزرگتره ) از پیشنهاد مامانم استقبال کردیم ! جاتون خالی رفتیم و از شانس بد هوای شمال طوفانی بود ! همه ی مامورا وایساده بودن که نزارن کسی بره شنا کنه منم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 آذرماه سال 1384 22:00
نمیدونم از چی بگم اما براتون یه خاطره ی بامزه میگم .... یه روز تو مدرسه ( سال سوم دبیرستان بودم ) یکی از دوستام که خدا بیامرزتش الان فوت شده ( یه فاتحه بخونید ) ُ سر کلاس داشت با خودکار دستمو خالکوبی میکرد زنگ تفریح خورد و دوستم گفت : صبا زنگ بعدی اون یکی دستتو برات میکشم! منم قبول کردم و از بدشانسی مدیر مدرسه صدام زد...
-
داستان زندگی پسرها از بدو تولد تا پایان دبیرستان
شنبه 5 آذرماه سال 1384 13:26
با سلام خدمت تمامی دوستان خواننده ... من تعداد زیادی بلاگ دارم که همزمان با موضوعات متعدد به روز میشن ... این بلاگ من در بلاگ اسکای حالتی طنز و شادی آور است و برای خشنود کردن خوانندگان محترم فعالیت خود را از امروز آغاز میکند ... اولین مطلب ارسالی توسط من ُمطلبی در خصوص داستان زندگی پسرها از بدو تولد تا پایان دوره ی...