جنگ و جبهه

 

سلامی به گرمی لبخند روی لباتون

همگی خوبید دیگه ایشالا ؟

میگم حتما یه چیزایی تا حالا در مورد جنگ و جبهه و شهادت و این حرفا شنیدید ، حتی خیلیاتون فیلمای جنگی ایران رو هم دیدید .

خوب توی اون زمان ( هشت سال دفاع مقدس" امیدوارم توی تعداد سالها اشتباه نکرده باشم" ) جوونای خیلی زیادیو از دست دادیم  

یه عده شهید می شدن ، یه عده اسیر ، یه عده مفقودالاثر و اکثرشونم جانباز .

البته ما راضی به زحمت نبودیم ، بودن بچه ها ، ببخشید دیگه اون موقع به ما اجازه ی جنگ نمی دادن وگرنه من خودم حتما توی ایستگاه صلواتیش شربت میدادم

اینکه هدف اونا ازین رفتن به جنگ چی بوده من یکی دقیق نمیتونم بگم ، البته خیلیا بر این عقیده هستن که واسه آزادی کشور از دست انگلیس و آمریکا و دول خارجی بوده !

به نظر خود من واسه جلب رضای خدا بوده " گرچه اون موقع این آخوندا مخ همرو پخته بودن "

البته به قول یکی از آشنایان دور ما قصد خودکشی داشتن واسه اینکه ضایع نشن ، نگن ناسلامتی تکیه گاه یه خونواده بوده خودشو نابود کرده ، می رفتن جنگ " البته بعضیاشونم با بدشانسی مواجه می شدن و سالم تر از قبل برمیگشتم به آغوش گرم خانوادهاشون "

اون عده که اسیر می شدن اگر آدمای مهمی بودن و در مورد ارتش و نقشه های انقلابیون خبری داشتن دشمن برای دست پیدا کردن به اون اطلاعات اول از در دوستی وارد می شد ، خوب ایرانیها هم که اصولا آدمای خیرخواه و خونگرمی هستن مثل عکسای زیر

              در دوستی رو حال کن

بعد اگه با هم به تفاهم می رسیدن که هیچ اگه نمیرسیدن اول میفرستادنشون انفرادی

             انفردایو عشقست 

 

بازم اگه طرف تن به سازگاری نمی داد و لب به حرف زدن باز نمی کرد از روش شکنجه استفاده می کردن

           شکنجه

 

اونایی که زیر شکنجه نمیتونستن بمونن همه چیزو لو می دادن

اما اونایی که شرف و کشور و حیثیتشون براشون ارزش بیشتری داشت ، حاضر بودن تا مرگ و شاید شهادتم پیش برن

             شکنجرو داری دیگه

             شهادت

 

 

البته گاهی اوقاتم وقتی توی اون راه اول " از در دوستی وارد می شدن " بعضیها نمی تونستن طرفو شکنجه بدن .

بعضی وقتا که این اتفاق می افتاد و باعث مرگ کسی می شد اونی که وجدانش در عذاب قرار می گرفت نمیتونست این خفت " مردم آزاری" رو در تمام عمر تحمل کنه مثل عکس زیر عمل می کرد

 

           ترس از عذاب وجدان

آره عزیزان همه جا هم آدم خوب داریم ، هم آدم بد ... توی همون آمریکاشم آدم خوب و بد زیادن

پی نوشت : اگه توهینی توش بوده معذرت میخوام

در آخر از زخمات برادرم تشکر می کنم که با دوستش امید این عکس ها رو از خودشون انداختن تا شدت خوبی و بدی اسارت و شکنجه رو نشون بدن  

*شکنجه گر : ‌صالح برادرم  و * شهید :‌ دوست برادرم امید

سینا و شوخی

 طبق معمول همه ی شبای تابستونی اون شبم به لطف دعوت یکی از دوستان وارد یه کنفرانس اینترنتی شدیم

داشتیم می گفتیم و می خندیدیم که یه صدایی به گوشم خورد که تا اون شب نشنیده بودم

صداش تقریبا هم سن و سال خودم می زد ، اصولا با هم سنام زیاد جور نیستم آخه بحث کل کل بینمون می افته ، منم که خدای کل کل ...

اما این بار وضع فرق می کرد ، این شیطان خبیث درون ما تصمیم گرفته بود به هر نحوی که شده با این پسر یه کم شوخی کنه و با عرض پوزش سر کارش بزاره 

به یکی از بچه ها پیغام دادم که این آیدی رو می شناسی و اگه می شناسی اسمش چیه و یه سری آمار گرفتن که خدا رو شکر این یه مورد رو تقریبا همگی خوب بلدیم

دوستم گفت : " صبا تو که اهل دوست پسر بازی نیستی ، چرا میخوای آمارشو بدونی "

گفتم : این فوزولیا به سن تو نیومده ، بدآموزی داره ، بعدا به مرور زمان خودت یاد می گیری

دوست بیچاره ی منم از سر اینکه میدونست وقتی نخوام دلیل کارم رو بگم اصرار بیجا بی نتیجست ، پس آمارو داد و برگشتیم توی کنفرانس

این آقای محترم از بچه های تبریز بود و اسمش سینا و اون سالم سالی بود که میخواست کنکور بده .

شروع کردم به تایپ کردن : " سینا من خیلی دوست دارم ، سینا چقدر تو ماهی ، سینا کاش همه ی پسرا مثل تو بودن و از این جور حرفا"

یه هو دیدم آقا پیغام دادن و به قول خودمون گفتنی asl خواست ، منم یه معرفی از خودم تحویل دادم و بعد از چند دقیقه دیدم نخیر ، به جای اینکه این قضیه شوخی باشه داره جدی می شه ...

 البته من تا چند ماه بعدشم به این قضیه به عنوان شوخی نگاه می کردم . تا اینکه نمی دونم چطوری یهو من شماره تلفنمو بهش دادم ( چرا دروغ میگی اونم تو روز روشن ، یه شب اومد گفت میخواد بره کرج خونه ی عموشینا واسه کنکور آماده شه ، نمی تونه دیگه بیاد نت تا بعد کنکور ، شماررو خواست و منم دادم )

خلاصه بعد از اولین و دومین و سومین تلفن همین آقایی که ما از سر شوخی باهاش بحثو باز کردیم حالا بعد از 2-3 سال دوستی یکی از صمیمی ترینا و قدیمی ترین رفیقای ما شده ، البته بنده دیگه غلط بکنم به کسی به چشم شوخی نگاه کنم ....

آقایون ، خانوما منو ببینید درس عبرت بگیرید ، سر کار گذاشتن آدما عاقبتش میشه همین چیزاها ُ نگید نگفتم ، اینقدر به این شیطان درونتون توجه نکنید ، برشکست میشید بخدا

پی . نوشت : قابل توجه همگی ، این آقا سینا پسر خیلی خوبیه ، واقعا ازون عده دوستایی هستش که تو این دنیا انگشت شمارن " خدا واسه همه حفظش کنه " . ( بگو الهی آمین )

مبارزه و بازگشت

سلام به روی ماهتون

خوبید ان شاءالله ؟

منم خوبم ، خدا رو شکر ، هنوز نفسی میاد و راحت میره

تورو خدا ببخشین و فحشم ندین ... میدونم الآن بهم میگین مارو هم به مسخره گرفته . می یاد یه پست میده بعدم یهو غیبش میزنه و انگار نه انگار !

خداییش ازونجایی که اصولآ شیطونک دختر دروغگویی نیست مروری توی حوادث سال  ۱۳۸۵ می کنه و دلیل غیبتش رو به اطلاعتون می رسونه

می دونم که الآن همگی انگشت به دهن می مونید آخه شیطونک توی سال ۸۵ عاشق شده بود . حالا عاشق کی و چه جوری زیاد مهم نیست اما باعث شد بی معرفت بشیم و یه مدتی ناخواسته از دوستان دور بمونیم .

خدا رو شکر ، خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این عاشقی جز جدایی هیچ نتیجه ی بدی رو در بر نداشت ( خدایی روحیه رو دارین دیگه ، بگو آ ماشالالله )

سال ۸۵ سال تجربه بود ... عاشقی ، ترک تحصیل نا به هنگام ، دوری از یک سری اقوام و دوستان صمیمی مثل خالمو آذر که توی پستای قبلی زیاد ازشون براتون نوشتم .

فقط بدونید شیطونک حسابی عاقل شده ... به لطف خدا امروز قدر زندگی رو خیلی بیشتر از قبل می دونه ، شادتر و زنده دلتره و می خواد همرو مثل خودش شاد نگه داره !

راستش این پست حکم سلام و احوال پرسی رو داره اما اگه دوست داشته باشین و تا آخرش رو بخونین یه خاطره هم در بر داره که در مورد اتفاقات اخیر کشورمونه که ناخواسته ما هم درگیرش شدیم .

قبل از نوشتن خاطره میخوام از چند تن تشکر کنم اول از دوست گلم محمدرضا.ا از اصفهان که توی پیوندها اسمش رو میبینید ( ایستگاه پسر مشرقی ) که متاسفانه از وبلاگ نویسی و جمع دوستان وبلاگ نویس خداحافظی کرده ، ازش تشکر میکنم و از همینجا براش بهترینارو آرزومندم و صادقانه میگم من و همه ی دوستاش همیشه و همه جا به یادشیم و دوستش داریم . بعد هم از تمامی شما دوستان و غریب به دوستانم تشکر میکنم که توی این 1 سال بلاگ رو تنها نذاشتن و با پیغامها و میلهاشون مارو شرمنده کردن ... حتما جواب تک تکشون رو میدم .


خوب دیگه نوبتیم باشه نوبت خاطرهای هستش که ازش صحبت کردم

همونطور که میدونید چند وقتیه که ناجا طرح مبارزه با بدحجابی و ارازل و اوباش رو به اجرا درآورده و تقریبا هم توی تهران تونسته یه کارایی بکنه .

عقیده ی شخصی من اینه که لباس چیزی نیست که حکومت براش قانونی تعیین کنه مخصوصا توی کشوری مثل ایران با حکومت اسلامی !

چند روز پیش من و یکی از دوستانم ( اسمش منیر هستش و 23 سالشه ) از پاساژ ایرانیان به سمت خونه برمیگشتیم که یک ماشین پلیس ناجا دیدیم .

من به شوخی گفتم منیر الآن یارو می گه : خانوم لطفا بزن کنار ، شما بدحجابی !

از شانس خوب یا بد همین اتفاق افتاد .

منیر گفت : صبا بگم خدا چیکارت نکنه ، نمیشد این سقت رو الآن به کار نمی گرفتی ؟ ( اما باور کنید تا اون لحظه به این قدرتم پی نبرده بودم )

- خانوم بیا اینجا

- کجا ؟ ( اصولا آدم جدی و خشکی نیستم و متاسفانه یا خوشبختانه همه چیو به شوخی میگیرم )

- ( با دست اشاره کرد ) اینجا

رفتیم سمتشو گفت : چند سالتونه ؟

- (نمیدونم چرا چاخان کردمشاید از هول شدن بوده ) ۱۸سالمه

- ۲۳ سالمه

-برید پیش اون خانوم

- کدوم خانوم ؟ ( برگشتم با حالت مسخره و طنزگونه ای پشتم رو نگاه کردم ! )

- همون خانومی که کنار ماشین منکرات ایستادن !

خلاصه رفتیم سراغ خانومه

زنه نگاهی به من کرد و انگار عقده ی لباسهای من به دلش افتاده باشه گفت : چند سالته ؟

-  ۱۸سالمه

- بله ، آستین ها کوتاه ، موها بیرون ، سال ولو ، شلوار کوتاه . برید داخل ماشین

نگاهی انداختم و دیدم ازون ماشینهای شیشه دودی رنگه

گفتم : نمی رم ، از کجا معلوم اونجا بهمون کارای بد یاد ندن ( نگاهی به منیر با خنده انداختم و جفتی زدیم زیر خنده )

زن دیگه ای اومد سمت من و پرسید : چند سالته ؟

- من به این خانوم گفتم میتونید از ایشون یا اون آقاهه بپرسید ، خسته شدم انقد سنمو گفتم !

- مگه من با تو شوخی دارم ... جواب سوالمو بده

-  ۱۸ سالمه ، خوب که چی ؟

- موهاتو بکن توی لباست

- نمی خوام آخه اگه از پشت بکنم تو لباسم از جلو میاد بیرون ( منیر حرفمو منفی گرفت زد زیر خنده )

حالا گیرو دادن به اون ، اونم ترسو !

- تو هم که شلوارت کوتاه ، صندلم پوشیدی بدون جوراب

-( با خنده گفتم ) آره منیر ، از امروز به بعد اون جوراب قهوه ای راه راهتو بپوش به مانتوتم میاد .

جفتی خندیدیم

-یا موهاتو میکنی تو یا سوار میشی می بریمت خونه
منکه از جهت خونواده مطمین بودم چون اونا بهم اعتماد کامل دارن ، بالاخره هر پدر و مادری بچشو بهتر از بقیه میشناسه .

- با خنده جواب دادم : خواهش می کنم ، این حرفا چیه ؟ بفرمایید شام در خدمتتون باشیم !

منیر متوجه شد اوضاع داره خراب می شه و خانوما عصبانی شدن موهای منو از پشت کرد تو لباسمو دستمو گرفت و رو به خانومه گفت : ببخشید خانوم ... دیگه تکرار نمیشه ، ممنون از راهنماییتون.

گفتم : منم از همینا که این گفت ، ولی خداییش راهنماییتون خیلی موثر بود ، منکه کلی تغییر مثبت کردم !

حالا هرهر کرکر ! هرهر کرکر !

رهایی پیدا کردیم اما ازینکه هیچ وقت حرف زور رو قبول نکردم احساس افتخار میکنم . آخه یعنی چی ؟

وقتی نفس بکشیم که اونا میگن ، وقتی بخوابیم که اونا تعیین میکنن ، لباسی بپوشیم که اونا میخوان و ....

پس کو حرفی که سی سال پیش رو منبرا گفتن " استقلال آزادی جمهوری اسلامی ! "

من با خنده از کنار این جور مبارزه ها رد می شم به دو دلیل : 1 - مبارزات مهمتر از این ها هم وجود داره که کشور و ملت بهشون نیاز داره مثل مبارزه با فقر و فحشا

2- مبارزه با زورگویی و بی عدالتی ( البته این یه مورد اصلا توی حکومت اسلامی نبوده ها ، اون پهلوی های خدانشناس فقط زور میگفتن ! )

عزیزای دل شیطونک این جدیدترین خاطره بود چون مساله ی مهمیه که دست و پاگیر هممونه ترجیح دادم بعد این همه مدت مطلبی بنویسم که به درد هممون بخوره .

امیدوارم شاهد بهبود وضع کشورمون در آینده ی نزدیک باشیم

ما سرمایه ی گران قیمتی مثل نسل جوان داریم که هر کشوری دارای اون نیست

شیطونک همتونو دوست داره ... امروز دومین سالگرد درگذشت عزیز زندگیم بابابزرگمه ، براش آمرزش بخواین ، مرسی عزیزای دل شیطون کوچولو


۳ روز آینده مطلب جدید می دم با عنوان سینا . منتظرم باشید