روزها گذشت تا اینکه یه محرم دیگه هم اومد
بهش نمیگن که محرم .... میگن سور دختر پسرا !
خدا قرین رحمت کنه اونایی که نذری میدن ؛ واقعاْ یه شیکم سیر قیمه پلو خوردیم .
روز تاسوعا که میشه شب عاشورا خیابونا هیچ اثری از عزاداری توی خیابونا نبود البته حول و هوش ساعت ۱۱ شب یکی دو تا دسته دیدم !
روز عاشورا هم که هر چی دختر پسر بودن ریخته بود تو خیابونا دنبال دختر وپسر بازی !
یه جاهایی هم که نذری بود مردم داشتن خودشونو هلاک میکردن اونم کجا آدمای خیابون مفتح ؛ واقعاْ که ...
به قول قدیمیا جریان این ایرانیا اینه : مفت باشه کوفت باشه !
عکسای زیادی از عزاداری نتونستم جور کنم چون اصلاْ نتونستم دسته گیر بیارم ببینم ....
یه چند تایی دارم که میزارم اینجا تا ببینید .
توی خیابون مفتح هم داشتن خیمه درست میکردن که ظهر آتیش بزنن گفتم شاید بد نباشه شما هم ببینیدش
تکیه باب الحوائج هم توی خیابون هفتم تیر قشنگ بود .... من از علامت عکس گرفتم !
این هم دو تا دوقلو که داشتن شربت نذری میخوردن و منم ازشون عکس گرفتم
و در آخر براتون میخوام پیشرفت صنعت در کشورمون رو بهتون نشون بدم ....
مانیتور نصب شده در خیابان هفتم تیر
به قول یکی از بچه ها : این پسرها به چه دردی میخورن !
و یا به قول یکی دیگه از بچه ها : Boy Are Toys .
ولی حالا به قول این بچه ها یا به قول اون بچه ها متن امروز هیچ ربطی به اینا نداره !
یه روز بر حسب اتفاق مامانمینا تصمیم گرفتن برن جمهوری و قیمت جدید وسایل برقی سامسونگ رو از مغازه های اونجا بگیرن !
منم که کشته مرده ی خیابون جمهوری ... افتادم جلو و با قیافه ی حق به جانب گفتم : منم بیام
مامانم گفت : باشه حالا خودتو لوس نکن ... زود باش لباساتو بپوش بریم !
منم آماده شدم و رفتم و خیلی ریلکس در کمک راننده رو باز کردم و نشستم .
مامانمینا با تعجب نگاه میکردن اما من پررو تر از این حرفام !
رسیدیم جمهوری و مامانم از ماشین پیاده شد و وقتی من خواستم پیاده شم ِبابام گفت : تو کجا میری؟ بشین سر جات نمیخواد تو پیاده شی .
منم با عصبانیت گفتم :چرا ؟
بابام گفت :خیلی کم میخندی ؛ میری اونجا باید آبرو ریزی کنی با خنده هات !
باید بگم این یه جمله رو باهاش موافقم چون من زیادی میخندم
نشستم تو ماشین و همینجور که داشتم به خیابونا نگاه میکردم احساس کردم یکی از سمت راست داره بهم نگاه میکنه ؛ برگشتم تا نگاه کنم که دیدم یه پسره همینجور مثل خر زل زده به من !
خودمو زدم به اون راه و گفتم بزار یکمی براش عشوه بیایمهم خندیدیم هم اینکه حوصلمون سر نمیره !
بعد از چند دقیقه که بابام حواسش پرت شد نگاه کردم !
موبایلمو آماده کردم تا اسش کنم ! وای خیلی باحال بود !
بهش لبخند زدم اونم مثل خر نیشش تا بنا گوش باز شد ؛
منم همون لحظه ازش عکس گرفتم !
وقتی که همونطور داشتم با خیال راحت عکس مینداختم خندم به کپ ماهرانه ای تبدیل شد !
چون مامانم از همون مغازه ای که پسره کنار درش وایساده بود اومد بیرون !
مامانم بهم خندید و من به شدت ضایع شدم !
اگر بدونید چقدر بد ضایع شدم !
با اینکه عکس واضحی نشد اما اگه save کنید و بعد بزرگ کنید حتماْ خندشو میبینید !