نمیدونم از چی بگم اما براتون یه خاطره ی بامزه میگم ....
یه روز تو مدرسه ( سال سوم دبیرستان بودم ) یکی از دوستام که خدا بیامرزتش الان فوت شده ( یه فاتحه بخونید ) ُ سر کلاس داشت با خودکار دستمو خالکوبی میکرد
زنگ تفریح خورد و دوستم گفت : صبا زنگ بعدی اون یکی دستتو برات میکشم!
منم قبول کردم و از بدشانسی مدیر مدرسه صدام زد و رفتم پیشش .
از ترس اینکه مبادا دستمو ببینه من که همیشه مثل کلاه قرمزی دستم ولو بوده ... جفت دستامو کردم تو جیبم
مدیر گفت : عظیمی چه عجب دستات تو جیبته به مامانت بگو برات اسفند دود کنه !
گفتم : (با جدیت ) خانوم این حرفا چیه ُ حالا کاری داشتید با ما ؟
گفت : نه مشکوک میزنی ! دستاتو ببینم
منم از ترس اینکه مبادا بفهمه ُ دست نقاشی نشدمو آوردم بیرون
گفت : اون دستتو ببینم !
اول این شکلی بودم انگار نه انگار که چیزی گفته بود !
بعد که جدیتشو دیدم این شکلی شدم بعد از اون
و بعدشو حدس بزنید ...
شروع کردم به نوشتن تعهد نامه که دیگه ازین کارا نمیکنم
جوانی کجایی که یادت بخیر
هر ۲ مطلب جالب بود
موفق باشی...
خیلی خوبه که بقیه رو شاد بکنی... من تازه واردم خوشحال میشم یه سر به وبم بزنی..
اگه بخوام زاستش رو بگم زیاد از جمله بندیش راضی نیستم
((((مجید))))
البته با عرز پوزش فراوان