به قول یکی از بچه ها : این پسرها به چه دردی میخورن !
و یا به قول یکی دیگه از بچه ها : Boy Are Toys .
ولی حالا به قول این بچه ها یا به قول اون بچه ها متن امروز هیچ ربطی به اینا نداره !
یه روز بر حسب اتفاق مامانمینا تصمیم گرفتن برن جمهوری و قیمت جدید وسایل برقی سامسونگ رو از مغازه های اونجا بگیرن !
منم که کشته مرده ی خیابون جمهوری ... افتادم جلو و با قیافه ی حق به جانب گفتم : منم بیام
مامانم گفت : باشه حالا خودتو لوس نکن ... زود باش لباساتو بپوش بریم !
منم آماده شدم و رفتم و خیلی ریلکس در کمک راننده رو باز کردم و نشستم .
مامانمینا با تعجب نگاه میکردن اما من پررو تر از این حرفام !
رسیدیم جمهوری و مامانم از ماشین پیاده شد و وقتی من خواستم پیاده شم ِبابام گفت : تو کجا میری؟ بشین سر جات نمیخواد تو پیاده شی .
منم با عصبانیت گفتم :چرا ؟
بابام گفت :خیلی کم میخندی ؛ میری اونجا باید آبرو ریزی کنی با خنده هات !
باید بگم این یه جمله رو باهاش موافقم چون من زیادی میخندم
نشستم تو ماشین و همینجور که داشتم به خیابونا نگاه میکردم احساس کردم یکی از سمت راست داره بهم نگاه میکنه ؛ برگشتم تا نگاه کنم که دیدم یه پسره همینجور مثل خر زل زده به من !
خودمو زدم به اون راه و گفتم بزار یکمی براش عشوه بیایمهم خندیدیم هم اینکه حوصلمون سر نمیره !
بعد از چند دقیقه که بابام حواسش پرت شد نگاه کردم !
موبایلمو آماده کردم تا اسش کنم ! وای خیلی باحال بود !
بهش لبخند زدم اونم مثل خر نیشش تا بنا گوش باز شد ؛
منم همون لحظه ازش عکس گرفتم !
وقتی که همونطور داشتم با خیال راحت عکس مینداختم خندم به کپ ماهرانه ای تبدیل شد !
چون مامانم از همون مغازه ای که پسره کنار درش وایساده بود اومد بیرون !
مامانم بهم خندید و من به شدت ضایع شدم !
اگر بدونید چقدر بد ضایع شدم !
با اینکه عکس واضحی نشد اما اگه save کنید و بعد بزرگ کنید حتماْ خندشو میبینید !
|