من و مریم

     سمت راستیه منم

یادمه وقتی خیلی کوچیکتر بودم ، وقتی که همش 5 سالم بود با خانواده ی عمو کوچیکم خیلی صمیمی بودیم (عمو نادر ) .

عموم 3 تا دختر داشت و 2 تا پسر که کم سن و سالترین بچش مریم دخترش بود که 2 سال از من کوچیکتر بود .

مریم خیلی لوس و نونور بود مخصوصاً اینکه بچه مایه دارم بود ( فکر نکنید من عقده ی پول دارما )

یه سال ( 5 سالم بود ) با خونواده ی عموم رفته بودیم بابلسر و جاتون خالی حسابی خوش گذشت .

من از بچگی همیشه عقده ی عکس انداختن داشتم به خاطر همین اون روزم رفتم پیش مامانم و گفتم : مامان به مریم میگی بیاد با من عکس بندازه ؟

مامانم گفت : باشه .

اما مریم انقدر لوس بود که گفت نه من عکس نمیندازم ( حالا خوبه تازه سه سالش بود گرچه هیکلش به سنش خیلی بزرگتر میخورد )

منم یه بغض افتاد تو گلومو رفتم پیش بابامو عموم ، اوناهم هی به من میگفتن نازتو برم و لپتو گاز بگیرم و حرفایی که به بچه ی 5 ساله میگن دیگه ( خودتون بیشتر واردین ) .

بابام فهمید که نه ، انگار این دختره یه چیزیش هست . عموم پرسید : صبا جون چی شده عزیزم ؟ منم زدم زیر گریه هو جریانو گفتم .

هنوز پیش بابام نشسته بودم که دیدم عموم رفت و وقتی برگشت دست مریم تو دستاش بود و داشت میومد سمت ما .

عموم به من گفت : صبا کجا میخوای عکس بگیری عزیزم ؟ منم جواب دادم : کنار دریا .

مریم که عینهو برج زهر مار بود ، بهم دیگه نگاه کردیم و منم از حرصم زبون درازی کردم .

کنار دریا وایسادیم و منم با ژستی خنده دار عکس گرفتم و مریم هم به زور باباشینا یه ذره بر لبان مبارکش به جای اون اخم چند دقیقه پیش لبخند رو جانشین کرد !

 

حالا که ازون جریان نزدیک 14 سال گذشته میگم خدایا چرا حالا دیگه با عمومینا مثل سابق صمیمی نیستیم ، ای خدا کجا رفت اون محبت های ساده و صادقانه ی گذشته !

 

بچه ها من تا یک هفته ممکنه نیام اما مطمئن باشید متنا رو آماده میکنم تا وقتی اومدم یک هفته ای رو که نبودم و جبران کنم ! پس تا هفته ی بعد خوش و خرم و موفق باشید !