استاد

یه  چیز تو مایه های سلام


منو که می بینی عمرأ برم و برنگردم


ای بابا ، این همه سال زندگی کردیم که نشون بدیم زندگی فقط لحظه های تلخش نیست

به دور و برت که نگاه کنی کلی سوژه می بینی واسه خنده ، باور نداری ... باشه، مثال می زنم.


برو سراغ مامانت... ببین داره چیکار میکنه ... دیدی ؟ حتمأ حواسش رو کاملأ جمع کرده تا راز رهایی از یه مشکل رو کشف کنه ... کافیه ازش سوال کنی مامان به جی فکر می کنی ؟ چند تا جمله تحویلت می ده و آخرش می گه قسمت این بوده ، کاریش نمیشه کرد ، جمله ی نهاییشم اینه : خدا رو شکر !

حالا برو سراغ بابا ... یه روزنامه توی دستاشه و داره یا قسمت اقتصادیشو می خونه یا سیاسی ... اما برعکس مادرا که مزاحم نمی خوان منتظره ازش سوال کنی " بابا چی نوشته ؟" و دیگه وای خدا فقط نجاتتون بده که می دونم چه دردیه درد همصحبت شدن با بابای خوش صحبت سیاستمدار اقتصاد دان !

آبجی اگه دارین کافیه یه کم دقیق شید به کاراش ... یه جیغ و دادی راه می ندازه که نگو البته خدای نکرده سو ءتفاهم نشه ها ، شما غریبه نیستید آبجیاتون نمی خوان وقتتونو با چیزای دخترونه تلف کنید مثل شماره تلفن دوست پسرش که یه جایی نوشته که نباید احد الناسی ببینه !

امان از دست داداشا ، اونایی که کوچیکن یا دارن با پلی استیشن بازی میکنن یا بازیای کامپیوتری اوناییم که بزرگن مثلأ ... دارن فوتبال نگاه می کنن و مبادا کسی حرف بزنه چون متوجه دیالوگ گزارشگر یا آقای فردوسی پور در برنامه ی نود نمی شن ! البته عده ای از برادران بزرگتر از ما هم باید ازشون وقت گرفت تا دیدشون چون وقتشون با دوستان دختر یا به خصوص پسر پر می باشد !


خلاصه به جان این یه دونه پسرم قسم سوژه واسه خندیدن زیاده البته من شدیدأ طرفدار این جمله ام که می گن " بیایید با هم بخندیم نه به هم "

از این حرفا که بگذریم می خوام خاطره تعریف کنم از سال های جنگ(دانشگاه اینجا)


سر کلاس نشسته بودم که دیدم هی معلم می گه (همون استاد) از مداد استفاده نکنید ...

گفتم خوب با من نیست ...

 ادامه داد از مداد استفاده نکنید وگرنه صحیح نمی شه 

پاک کنم رو برداشتم چون یه چیزی رو اشتباه نوشته بودم ... شروع کردم به پاک کردن

صدای معلم : " از مداد و پاک کن استفاده نکنید " 

چند دقیقه ای گذشت که معلم رو بالای سرم دیدم و گفت " صبا جان ؟" 

-بله ؟

"من پیشنهاد می کنم بری پنج دقیقه بیرون از کلا س استراحت "

-چرا استاد ؟

" تو برو ... ضرر نمی کنی "

-اصولأ اهل استراحت وسط امتحان نیستم اما حالا که اصرار دارید چشم می رم.

.

.

.

توی راهرو قدم می زدم که دیدم برف میاد ... کنار پنجره وایستاده بودم که رفتم توی فکر که چرا معلم بهم گفت برو استراحت ... نکنه باهام لجه می خواد نمره نیارم ؟

توی این فکرا بودم که یکی گفت

 " چیزی شده ؟ "

-نه خانوم

" برف رو دوست داری ؟ "

-بله ، بد نیست بعضی وقتا هم برف  بیاد

رفت


باز رفتم توی فکر که باز یکی دیگه گفت 

" ببینم گم شدی ؟"

- نه من دانشجو کلاس .... طبقه ی ... استاد ...

.

.

.

داشتم برمی گشتم که یهویی یادم اومد منظور معلم  من بودم

چون من داشتم با مداد و پاک کن جواب سوال ها رو می دادم مگه آدمم اینقدر خینگ می شه؟

قه قه زنان برگشتم و دیدم همه ام برگه هاشونو دادن و معلم منتظر من بوده که برگردم

متوجه شد که متوجه شدم ، 

گفت نمره تو تا همونجا که با مداد نوشتی استثناأ ایندفعه  قبول میکنم ...

.

.

.

چیکار کنیم دیگه خاطرمونو می خوان ...

.

.

.

مطلب امروزم فقط به خاطر این بود که بگم وقت واسه حسرت خوردن زیاد هست اما واسه زندگی کردن نه ... شاد باشید ... برای شاد کردن خودتونو بقیه وقت بزارید

برای مادرتون جک بگید بخندونیدش ؛ پای نصیحت باباها بشینید و گوش بدید به حرفش ؛ با خواهر برادرا شاد باشید و بگید و بخندید که خونواده نعمت بزرگیه


.


.

.

دوستتون  دارم